می توان رفت ودر ان ستاره های چشم او
می توان نیست شد  هیچ ندید. جز دو نقطه سیاه
می توان خود را دید.لحظه ای غربت خود را حس کرد
ودر ان مرز غریبانه چه شیرین جان داد
از غم عشق چه می باید کرد من نمی دانم هیچ
تو بگو . تشنه ام .تشنه ترین تشنه ها
از عطشی می سوزم. توبگو من نمی دانم هیچ
از غم عشق چه می باید کرد

 

مسعود فرد منش